اهل سنت و سوالاتی که بدون پاسخ مانده؟؟؟ شیعه و حقانیتش در آیات و روایات و دلایل عقلی در مناظره
تکیه برسایه ها برابر است با سقوط کردن .....
چهار شنبه 20 خرداد 1394برچسب:, :: 19:40 ::  نويسنده : alabd

 امام حسن عسکری علیه السلام:

کَلَّمَ اللهُ عزّوجلّ مُوسی بنِ عِمرانَ علیه السلام: قالَ مُوسی: اِلهی ما جَزاءُ مَن صَلَّی الصَّلَواتِ لِوَقتِها؟ قالَ: اَعطَیتُهُ سُؤلَهُ وَ اُبیحَهُ جَنَّتی
موسی بن عمران علیه السلام با خداوند سخن گفت و عرض کرد: خدایا! جزای کسی که نمازش را در اوّل وقت می‌خواند چیست؟ خداوند فرمود: خواسته‌هایش را برآورده و بهشتم را به او مباح می‌گردانم.منبع: بحارالانوار ج ۸۲ ص ۲۰۴

 

شهید بروجردی و نماز اول وقت

طی ده سال زندگی مشترکی که باهاش داشتم، هیچ وقت نمازش ترک یا دیر نمی‌شد.

در طول مسافرت‌هایی که با محمد داشتم هرگاه در راه صدای اذان می‌آمد، هر کجا بود ماشین را پارک می‌کرد و نمازش را می‌خواند.

بارها به ایشان گفتم حالا که مقصد نزدیک است نمازتان را شکسته نخوانید، بگذارید وقتی به خانه رسیدیم نمازتان را کامل بخوانید.

در جواب می‌گفت: “حالا که موقع اذان است نماز می‌خوانم، شاید به منزل نرسیدیم. اگر رسیدیم دوباره کامل می خوانم.”

در تمام این مدت هیچگاه یاد ندارم که محمد بدون وضو باشد.

غیر ممکن بود نماز شبش ترک شود…

خاطره ای از زندگی سردار شهید محمد بروجردی

منبع: کتاب شهید بروجردی، نشر یا زهرا (س)

 

غذای روح

با صدای اذان از سر سفره بلند شد
گفتیم: غذات سرد میشه!!!
گفت: نه! میرم نماز؛ وگرنه غذای روحم سرد میشه …

خاطره ای از زندگی مهندس شهید محمود شهبازی
جانشین لشکر۲۷ محمد رسول الله و فرمانده سپاه همدان

 

دارند اذان می گویند!!!

کنار هلیکوپتر جنگی‌اش ایستاده بوده و به سوالات خبرنگاران جواب می‌داد
خبرنگار ژاپنی پرسید: شما تا چه هنگام حاضرید بجنگید؟
شیرودی خندید. سرش را بالا گرفت و گفت: ‌
ما برای خاک نمی‌جنگیم؛ ما برای اسلام می‌جنگیم. تا هر زمان که اسلام در خطر باشد…
این را گفت و به راه افتاد. خبرنگاران حیران ایستادند
شیرودی آستین‌هایش را بالا زد
چند نفر به زبان‌های مختلف از هم می‌پرسیدند:‌
کجا؟ خلبان شیرودی کجا می‌رود؟ هنوز مصاحبه تمام نشده!!!
شیرودی همانطور که می‌رفت ، برگشت. لبخندی زد و بلند گفت:
نماز! دارند اذان می‌گویند…

خاطره ای از زندگی خلبان شهید علی اکبر شیرودی
منبع: کتاب برگی از دفتر آفتاب، صفحه ۲۰۱

 

به کار بگویید وقت نماز است…


سخت مشغول کار بودیم.

می خواستیم هر چه زودتر تمام شود تا راهی خانه شویم. در این فکر بودم که کی کار تمام می‌شود.

ناگهان دیدم حمزه دست از کار کشیده و می‌رود.

با تعجب گفتم: « کجا؟» برگشت طرفم ؛ صورتش را به طرف آسمان گرفت و گفت:

« وقت نماز است ، مگر صدای اذان را نمی‌شنوی؟ »

گوش دادم ، صدای ضعیفی از روستا می‌آمد.

گفتم: « خب باشه، بیا کار را تمام کنیم بعد می‌رویم نماز می‌خوانیم.»

با تعجب گفت: « چطور اینقدر به نفس خودت اهمیت می‌دهی اما به خدای خودت نه؟ » رو گرداند و رفت.

خاطره ای از شهید حمزه اباذری به نقل از برادرش

منبع: نشریه با شهدا در جمعه شماره ۷۰

 

اول نماز…

سر تا پاش خاکی بود و چشماش سرخ شده بود از سوز سرما.

دو ماه بود ندیده بودمش.

از چهره اش معلوم بود خیلی حالش ناجوره، اما رفت و وضو گرفت تا نماز بخونه.

گفتم: شما حالت خوب نیست، لااقل یه دوش بگیر، یه غذایی بخور، بعد نماز بخون.

سر سجاده ایستاد. نگاهی بهم کرد و گفت:

من خودم رو با عجله رسوندم خونه تا نماز اول وقت بخونم…

کنارش ایستادم، حس می‌کردم هر لحظه ممکنه بیفته زمین

تا آخر نماز ایستادم تا اگه خواست بیفته بگیرمش

حتی تو اون شرایط سخت هم حاضر نشد نماز اول وقتش ترک بشه

راوی: همسر شهید محمد ابراهیم همت
منبع: یادگاران ” کتاب همت ” ، صفحه ۵۶



صفحه قبل 1 صفحه بعد